رویاهای صادقانه
رفته بودم قم هوا خیلی گرم بود کنار پارکی توقف کردم ماشینم جوش آورده بود می خواستم داخل ماشین بعد از خنک شدنش چرتی بزنم خوابیدم داخل ماشین به خدا توکل کردم عجیب بود خیلی زود خوابم برد خواب عجیبی دیدم دیدم از یک راه صعب العبور ی بالا می روم رفتم رسیدم نوک قله و از هوش رفتم دیدم یک نفر برام آب آورده بود و آب را به من خوراند من به هوش آمدم ازم پرسید کی هستی گفتم نمی دونم گفت کجا میری گفتم همینجا می خواستم بیام گفت برای چی گفتم نمی دونم گفت آرزوی داری گفتم دنیوی نه گفت تو چی می خوای گفتم می خواستم بیام از اینجا بیابون را تماشا کنم گفت بیابون مگر تماشا داره گفتم لابد داره گفت تو نامیدی گفتم شیطان نا امیده گفت بیدار شو بیا همون جایی که می خواستی دیدم افسر راهنمایی به شیشه ماشینم می زنه آقا بیدار شو بیدار شدم دیدم جلوی ماشینم را بلند کردند می خواهند ببرند از ماشین پیاده شدم مدارک ماشین را نشون دادم بی خیال شدند منم بی هدف راه افتادم رفتم رفتم به یک جاده خاکی رسیدم وارد جاده خاکی شدم رفتم دیدم همون قله ای که تو خواب ازش بالا می رفتم پیاده شدم ماشین را تو بیابون ول کردم از قله رفتم بالا بعد از 2ساعت بع نوک قله رسیدم دیگه چیزی نفهمیدم آز شدت عطش بی هوش شدم عجیب بود همون شخص دوباره اومد به من آب داد بیدار شدم ولی این دفعه واقعی بود آنجا شبیه یک امام زاده بود یک گنبدی داشت فیروزه ای چند تا سوال عجیب از من پرسید گفت بهترین روزت چه روزی بوده گفتم روزی بود بدترین روزم شد گفت حالا بدترین روزت چه روزی بود گفتم شاید روزی باشد که نتوانم از پس سوالات شب اول قبر بر بیام یک بسته برگ خشک به من داد و به من گفت این ها را بخور و رفت برای من شخص عادی بود بعد از رفتنش فهمیدم که چه اتفاقی افتاده